مدح و مرثیۀ حضرت زینب سلاماللهعلیها
دمـیـد گـرد و غـبـار سـپـاهـیان سحـر گرفت قـلـعـۀ شـب را طـلـیـعـۀ لشکر در ازدحـام فـلک، برقِ فجـر پـیدا شد رها شدند از آن تـیـرگی هـزار اخـتـر سپیده سر زد و با دست مهربانی خویش کشید پردهای از نور روی قرص قمر به دوش کـوه بر آمـد مـلـیـکۀ مـشـرق طلوع کرد و جهان را گرفت سرتاسر به شکر فتح خودش بر سر زمین پاشید بـدون هـیچ دریـغـی هـزار سـکّـۀ زر چه خلقتیست؟ شگفتا! چه آیهای؟ عظمی! به فـتح صبح قـسم خـورده خالق اکبر قسم به صبح که خورشید شام، زینب بود بـزرگـوار، شکـوهآفـرین، بـلـند نـظـر به هوش باش که برخاست محکمات علی بلـند شد که قـیـامـش به پا کـند محـشر بلند شد، سخـنـش را نشـاند بر کـرسی نـیاز نیست که باشد خـطیب بر مـنـبر بلـند شد، هـمه بتها به لـرزه افـتادنـد مگر که رفت علی روی دوش پیغمبر؟ کـلام موجـز او واژه واژه پُـر اعجـاز به گـوش میرسـد آیـات سـورۀ کـوثر شـبـیه بود به تـسـبـیح، رشـتۀ سخـنش به جای لفظ به هم وصل کرده دُرّ و گهر مگر که روح الامین سورۀ قیامت خواند که کاخ ظلم شد از این کلام زیر و زبر خـطاب کـرد: اَنا بِنـتُ قـامِـعِ الـکَـفَـرة وَرِثتُ حُجبَ الکوثَر وَ مَنطِـقَ الحـیدر منم همان که جگـرگوشۀ نـبی خداست تویی نـوادۀ آن زن که میدرید جـگـر رسـیده کار به جـایی که هـمکلام تـوأم منی که همسخنم نیست از مَـلَک کمتر کنیزهای تو در کاخها نشسته به تخت عـزیزهای پیـمـبر اسـیـر کـوه و کـمر اسیر در غـل و زنجـیر کودکان یتـیم؟ ندای روح الامین میرسد: فَـلا تَقهـر! به پـای خـطـبـۀ غـرّاءِ ذوالـفـقـاری او سـپاه شبزده انـداخت بـیاراده سـپـر هنوز میرسد از شام، برق خورشیدش اگر مسافـر صبـحی، بـبـند بـار سفـر! مرکّب و قلم و کاغذ و مضامین، سرخ رسانده نامۀ خـون را کـبوتری بیسر من الغریب میآید، نمانده وقت خضاب حـبیبهای حـرم را خـبر کـنـید، خبر! مدافـعـان حـرم بـودهایـم نـسل به نـسل رسیده قـبضۀ شمـشیر از پدر به پـسر اگر چه سر بدهد، قصّهاش به سر نرسد که شیعه حُبّ عـلی را گرفته از مـادر چه میشود که علی جان! به ما سری بزنی شهـیـد چـشـم تـو بـاشـیـم لحـظـۀ آخـر حکایت من و عشق تو همچنان باقیست اگر چه بـاز به پـایـان رسید این دفتـر |